سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوختآتشی بود در این خانه، که کاشانه بسوختتنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداختجانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوختسوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمعدوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوختآشنایی نه غریب است، که دلسوز من استچون من از خویش برفتم، دل بیگانه بسوختخرقهٔ زهدِ مرا، آب خرابات ببردخانهٔ عقلِ مرا، آتش میخانه بسوختچون پیاله دلم از توبه که کردم بشکستهمچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوختماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشمخرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوختترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمیکه نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت بخوانید, ...ادامه مطلب